پرهام پرهام ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

پرهام مهربونم

حرف زدن پرهام

خیلی جالب هست . به پرهام می گم : بگو بابا                   میگه بابا ،  بابایی بگو حمام                حم بگو آینه                  آین بگو عمه                 عم بگو دست               دس بگو خاله                  آله بگو آب...
29 بهمن 1391

پرهام و مسابقه نی نی وبلاگ

سلام به دوست خوبم مامان جون کسرا  که منو به مسابقه دعوت کردن و گله هم داشتن که چرا من انگیزمو از نوشتن وبلاگ پرهام ننوشتم . خوب یکی از دلایل های من اینه که همیشه از کمبود وقت حرف بزنم و بگم وقت نداشتم و یکی دیگه اینکه اصولا من دوست وبلاگی بجز شما ندارم و به نظرم امد که نتونم به کسی پیغام بدم و این گردش ادامه پیدا کنه ولی به هر حال خودم دلیلم از نوشتن وبلاگ رو می نویسم. خوب من برای پرهام وبلاگ درست کردم در حالی که می دونم پرهام بزرگ که بشه اصلا نگاهی هم به وبلاگش نمی دازه و به خودش می گه بابا بی خیال مامان من چقدر بی کار بوده که نشسته و این مطالب رو نوشته . یا به قول شیرازی بابا حال داری ها این خاطره ها رو بخونم که چطو بشه . ولیکن من...
28 بهمن 1391

شیطونی های پرهام

اسباب کشی اداره  که تمامی نداره . کتابها و قفسه ها  رو به ولیعصر منتقل کردیم  و حالا من موندم و حوضم . این همه کتاب که باید تنهایی جا بدم . پر از گرد و خاک هم  هست و هیچ کس به روی مبارکش نمی آره که بیاد کمک من . یکی از همکارامون هم کنار من نشسته و مرتب حرف می زنه و نمی زاه که من کارم رو بکنم چه برسه به اینکه وبلاک پرهام رو آپ دیت کنم . اتاق ما شده پاتوق همکارا ، همش توی اتاق من هستند و چرت و پرت می گن به هر حال الان اول صبح هست و هیچ کس نیامده و با توجه به اعتراض شدید الحن عمه منصوره تصمیم گرفتم امروز وبلاگ رو به روز کنم . اول از همه یه ماچ گنده  از طرف خانواده سه نفری ما واسه عمه منصوره . از پر...
15 بهمن 1391

مشهد سومین سفر استانی پرهام

خیلی دوست داشتیم پرهام رو به زیارت امام رضا ببریم ولی  نمی دونستیم چه جوری ؟ از یه طرف می گفتیم با هواپیما برویم که راحت تر باشه و چند روز بمونیم و برگردیم ولی نگران بودیم که این همه وسایل پرهام رو چطوری با خودمون حمل کنیم  و آیا  بدون وسیله  می تونیم توی شهر بگردیم ! از طرف دیگه می گفتیم با ماشین برویم که حسابی بگردیم و از اون طرف به شمال هم برویم ولی بازم می ترسیدیم که پرهام توی راه اذیتمون کنه و دیگه اینکه  مسافت خیلی زیاد بود. تا اینکه مریم زنگ زد و گفت قراره  8 خرداد  با قطار به مشهد بروند . من و محمد هر چی  فکر کردیم دیدیم ما نرویم بهتره . پس بی خیال شدیم . گذشت تا اینکه توی اد...
15 بهمن 1391
1